کسی دیگر نمی کوبـد در این خانه ی متروک ویــران را
کسی دیگر نمی پرسد چـرا تنـهای تنـهایم
و من چون شمع می سوزم و دیگر هیچ چیـز از من نمی ماند
و من گریان ونالانم و من تنـهای تنـهایم
درون کلبه خاموش خویش امّا
کسی حال من غمگین نمی پرسد
و من دریای پـر اشکم که طوفانی به دل دارم
درون سینه پـر جـوش خویش امّا
کسی حال منه تنـها نمی پرسد
و من چـون تک درخت زرد پاییـزم
که هر دم با نسیمی می شود بـرگی جدا از او
و دیگـر هیـچ چیــز از من نمی ماند
:: موضوعات مرتبط:
شعر عاشقانه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 724
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0